( 3493)بود درویشی درون کشتیای |
|
ساخته از رخت مردی پشتیای |
( 3494)یاوه شد همیان زر او خفته بود |
|
جمله را جستند و او را هم نمود |
( 3495)کین فقیر خفته را جوییم هم |
|
کرد بیدارش ز غم صاحبدرم |
( 3496)که درین کشتی حرمدان گمشده است |
|
جمله را جستیم نتوانی تو رست |
( 3497)دلق بیرون کن برهنه شو ز دلق |
|
تا ز تو فارغ شود اوهام خلق |
( 3498)گفت یا رب مر غلامت را خسان |
|
متهم کردند فرمان در رسان |
( 3499)چون به درد آمد دل درویش از آن |
|
سر برون کردند هر سو در زمان |
( 3500)صد هزاران ماهی از دریای ژرف |
|
در دهان هریکی دری شگرف |
( 3501)صد هزاران ماهی از دریای پر |
|
در دهان هریکی در و چه در |
( 3502)هریکی دری خراج ملکتی |
|
کز اله است این ندارد شرکتی |
( 3503)در چند انداخت در کشتی و جست |
|
مر هوا را ساخت کرسی و نشست |
( 3504)خوش مربع چون شهان بر تخت خویش |
|
او فراز اوج و کشتیاشبه پیش |
( 3505)گفت رو کشتی شما را حق مرا |
|
تا نباشد با شما دزد گدا |
( 3506)تا که را باشد خسارت زین فراق |
|
من خوشم جفت حق و با خلق طاق |
( 3507)نه مرا او تهمت دزدی نهد |
|
نه مهارم را به غمازی دهد |
( 3508)بانگ کردند اهل کشتی کای همام |
|
از چه دادندت چنین عالی مقام |
( 3509)گفت از تهمت نهادن بر فقیر |
|
وز حقآزاری پی چیزی حقیر |
( 3510)حاش لله بل ز تعظیم شهان |
|
که نبودم در فقیران بدگمان |
کرامات آن درویش: درویشی که در این حکایت موضوع سخن مولاناست، در مآخذ پیش از مثنوی، گاه مالک دینار است وگاه ذُوالنونِ مصری، مشابه این حکایت درحلیة الاولیاء، رسالهْ قُشیریه، کشف المحجوبِ هجویری ودر بسیاری دیگر از کتب صوفیه آمده است اما دو نقل در تذکرة الاولیاء شیخ عطار آمده است که هر دو می تواند زمینهْ سخن مولانا باشد: در مورد مالک دینار قصه این است که از او کرایهْ کشتی رامی خواهند، او ندارد، وماهیان دریا سر برمی آورند وهرکدام دیناری به دهان دارند. ودر مورد ذوالنون قصه از این قرار است که : وقتى در کشتى نشسته بود. جوهرى اندر کشتى غایب شد. وى را به بردن آن تهمت نهادند. سر به آسمان کرد. در ساعت هر چه اندر دریا ماهى بود همه بر سر آب آمدند و هر یک جوهرى در دهان گرفته. از آن جمله یکى بستد و بدان مرد داد و خود قدم بر آب نهاد و برفت تا به ساحل رسید.[1]
حُرُمدان: کیسه چرمى برای اشیای گرانبها.
اوهام خلق از تو فارغ شود: کسى به تو گمان بد نبرد.
چه: (از ادات تعجب) چه درّ گران بهایى ندارد شرکتى: بىهمتاست.
دریای پُر: دریای پر از گوهر.
غمّاز: طعنه زننده. (غیاث اللّغات)
هُمام: سرور؛ پیشوا.
حاش لله: یعنی پناه به خدا ، و این جمله را هنگام انکار گویند.
تعظیم شهان: بزرگداشت مردان حق.
تهمت نهادن بر فقیر و حق آزارى: طنز و طعنهاى است بر پرسندگان.
( 3493) درویشى جزء مسافرین در کشتى بود که بسترى براى خود ساخته بود. ( 3494) او خوابیده بود که همیانى از مسافرى گم شد همه اهل کشتى را جستند صاحب همیان درویش را نشان داد. ( 3495) که این فقیر را هم که خوابیده بجویید و درویش را از خواب بیدار کرد. ( 3496) که همیانى در این کشتى گم شده و همه را جستهایم تو را هم باید بجوییم. ( 3497) برهنه شو و دلق خود را بیرون بیار تا مردم در باره تو گمان بد نبرند. ( 3498) درویش گفت بار الها غلام تو را پست فطرتان متهم کردند در این باره حکم فرما. (- اى آن که در هر غم و اندوهى فریاد رس و در هر شدتى پناه من هستى. (- اى آن که هر گاه ترا بخوانم اجابت کرده و در هر مهلت و زحمتى پناهگاه من هستى. ( 3499) چون دل درویش بدرد آمد دیده شد که همان وقت دریا موجها ایجاد کرده. ( 3500) صد هزاران ماهى از دریا سر بیرون آورده در دهان هر یک درى زیبا و قشنگ بود. ( 3501) بلى صد هزاران ماهى هر یک درى در دهان داشتند چه درى. ( 3502) که هر یک ارزش خراج مملکتى را داشت این کار کار خدا است و شریکى ندارد. ( 3503) درویش چند دانه در میان کشتى انداخته و خود بیرون جست و هوا را تخت خود قرار داده و نشست. ( 3504) او بالاتر از کشتى در هوا چون پادشاهان بر تخت خود چهار زانو نشسته. ( 3505) گفت کشتى مال شما و حق از آن من تا دزد و گدا در کشتى شما نباشند. ( 3506) تا ببینم در این جدایى چه کسى زیان مىبرد و براى من خوشتر است که با حق بوده و از خلق جدا باشم. ( 3507) حق کسى است که بمن نه تهمت دزدى مىزند و نه اختیار مرا دست هر عیب جوى تهمت زنى مىدهد. ( 3508) اهل کشتى بر او بانگ زدند که اى بلند همت از چیست که بتو چنین مقامى کرامت فرمودند. ( 3509) با تمسخر گفت از اینکه بر فقیر تهمت زدم و بىچیز فقیرى را آزردم. ( 3510) پس از آن با لهجه جدى گفت حاش للّه بلکه از آن این مقام بمن دادند که بر فقیران بد گمان نبودم و شهان را تعظیم همىکردم.
درویشی همراه جمعیتی به کشتی درآمد. از مال و ثروت چیزی نداشت، بلکه ثروت و توانگری او، غنای روحی و معنوی او بود. در گوشهای به خواب رفته بود که ناگهان سر و صدایی بلند شد. کیسهْ زری به سرقت رفته بود. همهْ اهل کشتی را وارسی کردند. سپس به سراغ درویش آمدند. درویش از این گمان بد و تهمت بیجهت، دلشکسته شد و به بارگاه الهی عرضه داشت: پروردگارا! بندهات را متهم کردهاند، هر چه صلاح میبینی عمل کن. در این میان هزاران ماهی سر از آب دریا بیرون آوردند و هر یک مرواریدی گرانبها بر دهان داشتند. آن درویش، چند دانه از آن مروارید را گرفت و در کف کشتی انداخت و سپس بر هوا پرواز کرد. هوا برای او همچون تختی روان شده بود. به اهل کشتی گفت: کشتی مال شما و حق از آن من.
[1] - تذکرة الاولیاء، ص49 و139 ، همچنینبه اختصار از کشف المحجوب، ص 109، و مآخذ قصص و تمثیلات مثنوى، ص 81
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |